سال دور از خانه یا سال هایی در خانه قرمز !
هفت سال پیش، بمب خبری… بمبی که بازار نقل و انتقالات را لرزاند، صفحه یک روزنامه ها و بخش های خبر ورزشی تلویزیون را، و میلیون ها دل عاشقی را که از خیانت معشوق با خبر شدند. بمبی که خانه های آبی را لرزاند، دیوارهای اتاقی که روزی محل نصب پوسترت بودند: علیرضا واحدی نیکبخت… و با لرزش دیوارها، پوسترها فرو ریختند. بر کف زمین، پاره ی پاره. کسی حوصله نداشت تکه های پوستر را جمع کند و در سطل زباله بیاندازد.
چه بارانی بود! باران خوشبختی برای حریف و باران خون برای ما!
چه بارانی بود! باران پول برای تو و باران اشک برای ما!
تلفن ها زنگ می خورد، پسرک که تازه از آمدن تعطیلات تابستانی خوشحال شده بود، غمناک پاسخ می داد. صدای آن طرف پرتاب نفرت بود: «دیدی نیکبختتون اومد پرسپولیس!» کاش تابستان نمی رسید. کاش بهار به پایان نمی رسید که فصلِ قهرمانی استقلال بود، اولین قهرمانی در لیگ برتر…
عاشق دیروزِ نیکبخت حالا با سرزنش پدر و مادر و دوست و آشنا روبرو می شد: «دیدی بازیکنی که خودتو براش میکشتی چجور بهتون پشت کرد» و اینگونه تو مثالی بودی برای اثباتِ اشتباه بودن علاقه به یک بازیکن!
گریه و غم. بغض و نفرت. تلخی، تلخی، تلخی… لباس هایی که روزی با ذوق پوشیده می شدند فقط چون نام و شماره ات (همان ۲۲ دوست داشتنی که گفتی!) روی آنها بود. و حالا پاره شدند باز هم فقط به خاطر اینکه اسم تو رویشان بود!
گریستیم و گریستیم، خندیدند و تو هم با آنها خندیدی. به ما که گل زدی، با مشت بر سینه کوبیدی، ظاهرا بر قلب خودت، اما در واقع بر قلب ما. تویی که مایه افتخارمان بودی، در اوج وابستگی رهایمان کرده بودی و حالا با رقیب عشقی مان می خندیدی… به ریشمان!
و تو حال و روز ما را ندیدی، چون داشتی با هواداران تیم حریف عکس یادگاری می انداختی و توپ و لباس قرمزشان را امضا می کردی!
آن روزها گذشت و دنیا عوض شد. شکوه و جلالت ذره ذره از بین رفت. عکست از صفحه یک روزنامه ها، محو شد. رقیب عشقی ما هم تو را طرد کرد! نیکبخت دیگر نام بزرگی نبود. آن قدر بزرگ نبود که وقتی محرومش می کنند صدای اعتراض حامیانش به گوش برسد، حتی آنهایی که در خنده به ما، هم صدایشان شده بودی!
و حالا برگشته ای! «به خانه ات»! بی حاشیه!
می خواهی گاو و گوسفند زیر پایت قربانی کنیم؟ یا فرش برای ورودت بیاندازیم؟ فرشی به رنگ «پرسپولیس» که هنوز دست هوادارانش را می بوسی! میخواهی اصلا مجسمه ات را بسازیم؟ یا یک موزه افتخارات نیکبخت برایت تاسیس کنیم به مناسبت نیکبختی مان از بازگشتت! موزه ای که در آن لباست را بگذاریم، کفش هایت را و جام هایت؟ کم در استقلال بوده ای؟ موزه خالی می ماند؟ خب می توانیم میلیون ها دل شکسته ی آبیِ آن سال ها را هم بگذاریم. میلیون ها دستمالی که به اشک، مرطوب شدند. تکه پاره های لباس های هواداران که اسمت رویشان بود و پوسترهایت را از توده های زباله پیدا می کنیم و آن جا نمایش می دهیم! گریه را نمایش می دهیم! اندوه را… و نفرت را!
خودت را جای ما بگذار! ما و تو و خاطراتمان. ببین اگر جای ما بودی چه حسی از برگشتن نیکبخت داشتی. همان انتظار را از ما داشته باش…
*جباری:اعتراض من به شرایط بوده نه باشگاه استقلال / دوست دارم تیمی که در لیگ قهرمان شده است و در اسیا نتیجه گرفته است حمایت شود