حرّافی کردهام، امّا بهخاطر دینی که به کاپیتان داشتم، نوشتم
... یک نفر...تکوتنها...جلوی چشم 96000 نفر...هفتادوچنددقیقه...هی بدو...بدو...بدو...و عاقبت فقط یک کلمه: بیرون! و آوار هزاران رویا...باید از آنجا، آنوسط زیر تیر نگاه هزاران خندهبرلب، بیسر و صدا، همهچیز، همهچیز را بگذارد و برود و بهت او قاب شود گوشهی ذهن آن هزاران خندهبرلب...امّا همین که فقط چند قدم مانده برود بیرون! دوربین روی او میماند...
خب میتوانست برود. مثل یک شکستخورده. و همهچیز به همینجا ختم میشد. و ما میشکستیم مثل هر شکستن دیگر که بخشی از فوتبال است. کم مگر شنیدهایم این جمله را؟ امّا نگذاشت. آن فکرها نگذاشت. آن فکرها که آرام و بیصدا شکل یک بوسه را به خود گرفت و چهار تا انگشت. تا برای همیشه در حافظه آزادی باقی بماند... و آنوقت آزادی سراسر او شد و او حالا پیروز میدان بود...خرده هوشی میخواست، سر سوزن عشقی!
یک پیروزی عظیم بعد از یک دلشکستگی بزرگ...یک نفر آمده بود از دلم دربیاورد. یک نفر آمده بود تمام کثافتکاریهای این فوتبال را در یک آن برایم جبران کند. کی میتواند خارج از مستطیل سبز، خارج از زمان بازی، با دست خالی، بدون داشتن یک توپ، چنین شوری بهپاکند؟ فقط برای یک بار هم که شده... فوتبال بالاخره مرا به حیرت واداشت. یک نفر بالاخره بغض مرا ترکاند......مرا به تحسین واداشت. برای اوّلینبار یک نفر در این فوتبال احساس احترام را در من برانگیخت. و هرچه هست از حسّ قدرشناسی...
و دیگر فوتبال برای من سرگرمیای نبود که گاه برای تنوّع، گاه برای هیجان، گاه شادی و یا گاه غم ببینم. نه! ایمان آوردم فوتبال گاهی و فقط گاهی اعجازی دارد که با آن میتوانی زندگی را لمس کنی، حس کنی...و زیباتر از هر مکتبی بهترین درسها را از آن بیاموزی: یک استادیوم صدهزار نفری علیه تو و شادان از حیرت تو. امّا تو آرام و بیصدا تنها عشق خود را عیان میکنی. همین و بس...
و بهخاطر همین عشق مشترک به اسطورگیات ایمان آوردم کاپیتان...
سالروز اسطورگیات مبارک...