فردا می شود 2 سال ... !
تقویم انگار دارد 731 را نشان میدهد !
دارم درست میبینم مثل اینکه فردا 731 است!!! قلبم تیر میکشد، نگاهم میچرخد و در سمت روبرو ثابت میماند...
شلیک صدای خنده ام به هوا میرود. ای بابا! انگار باز خیالاتی شدم...
تو آنجا ایستاده ای و به من لبخند میزنی... با آن موهای ریخته و صورتی تکیده اما با همان ابهت و غرور قدیمی...
به تو لبخند میزنم و از روبرویت کنار میکشم تا خودت را در آینه ببینی! میگویم : ببین مرد! دیگر پیر شدی... و تو باز هم میخندی....
از توی آینه نگاهت میکنم، اما این بار روی دیوار روبرو یک قاب عکس قدی میبینم... تویش یک پیر مرد بلند قد با شانه های افتاه ،موهای ریخته اما نگاهی پر از عشق و امید یک دست مشکی پوش، پشت به زمین فوتبال به من لبخند میزند... گوشه ی قاب عکس ربان مشکی کوچکی خود نمایی میکند...
حرصم میگیرد! پیر مرد توی قاب عکس با سماجت لبخند میزند، انگار همه چیز آرام است و هیچ اتفاقی نیافتاده...
فریاد میزنم: بس است دیگر، کی میخواهی دست از این خنده ها برداری؟! مگر نمیبینی همه چیز به هم ریخته؟! مگر نمیبینی تمام شده؟! مگر نمیبینی فردا 731 امین روزی است که رفته ای و برنگشته ای... این لبخند را تمام کن... خنده هایت دروغ است... با همین خنده بود که گفتی: ( بهار حتما خوب میشوم)!!!.... اما بهار که آمد تو پر کشیدی... مثل شکوفه صورتی سیبی که توی چنگ باد اسیر میشود میرود و دیگر هیچ وقت پیدایش نمیشود...
تو را به خدا این لبخند را تمام کن عقاب... دلم میگیرد....اینجوری انگار همین نزدیکی هایی... انگار سفر رفته ای و قرار است چند روز دیگر برگردی... بی معرفت حتی فرصت خداحافظی هم ندادی... انگار یادت نبود بدون تو دل بهانه میگیرد و بغض و نفس سخت با هم رفیقند ...
" از آخرین پرواز بی بازگشت عقاب دو سال گذشت!!.... تو باور کرده ای کوچش را؟... من که نمیتوانم"